بهم بگو که حرفات مهره های روی تخته بازی نبودن
چون من تمام افکار این بازی لعنتی رو برای تو نمایش دادم
بهم بگو که چشمات احساس داشتن
چون تمام افکار من با احساس های خیالی تو بودن
بهم بگو که واقعی بودی
چون تمام من واقعی بود...
بهم بگو که حرفات مهره های روی تخته بازی نبودن
چون من تمام افکار این بازی لعنتی رو برای تو نمایش دادم
بهم بگو که چشمات احساس داشتن
چون تمام افکار من با احساس های خیالی تو بودن
بهم بگو که واقعی بودی
چون تمام من واقعی بود...
شاید در پس ناامیدی ، ناامیدی دیگر بود
مثل ابر های سیاه که دسته پشت هم زنجیر شده اند
شاید که آخر دو تا آشپز
غذایی لذیذ تر میپختند و ما از روی دو آشپز ناسازگار قضاوت کردیم
شاید که فوت کوزه گری سالها باد خوردن بود
و مارو با یه فوت ساده گول زدن
شاید همه ی شاید ها یه شاید دیگه بود
به عکسش نگاه کردم
همون لبخند، همون چشما
همون ته ریش لعنتی
ولی یه چیزی نبود
اون نبود و فقط خاطراتش جزو دیدنی های این دنیای لعنتی بود
اما
اما نه
من منتظر نمیمونم
من به مادرم قبل مردنش قول دادم ناز هیچکسو نکشم
برای هیچکس سر خم نکنم
منم نمیکنم
منم نمیزارم خاطراتش بشه قلاده ی احساساتم
میرم آشپزخونه
یه لیوان آب میخورم
یه لبخند میزنم
و خاطراتشو دونه دونه آتیش میزنم!
ما یاد گرفته بودیم روی هیچ جا بایستیم
و اسمشو تقدیر فریاد بزنیم
و برای وجود نداشتنمون اشک بریزیم
یاد گرفته بودیم خودمونو با فکرامون دار بزنیم
و اسمشو مشغله بزاریم
و برای مرگمون تو سکوت اشک بریزیم
ما یاد گرفته بودیم صدای زنگ تلفونو با سکوت آلارم کنیم
و اسمشو تنهایی بزاریم
و برای چیزی که هیچوقت نبود توهماتمونو خرج کنیم
ما ارواح کهنه ای بودیم که بجای کار کردن
میخواستیم برامون جسم بیاد
و پیر شدیم
کهنه شدیم
قدیمی شدیم
با لباس هایی که دیگه زنده نبودند
ما همون ارواح مرده ای بودیم که