دوشنبه ۲۲ اسفند ۰۱
شاید که راجب درست گفتن
درست نگفته بودم!
خون رگ های افکارش آغشته به درد بود
آغوش سختش را برای نرمی تخت باز کرده بود
کاش میتوانست افکارش را هم به همراه آغوشش در تخت بخواباند
روی آنها را با پتوی مرگ بدهد
و نفس هایشان را به فراموشی بسپارد
اما افسانه همیشه نیش خورده با دروغ بود
سعی کرد بلند شود اما پاهایش...
آنها با طنابی نامرئی از جنس درد های یک اندوه ،
بر روی تخت زنجیر شده بودند
به سقف خیره ماند
چشمانش هوشیاری اش را ربودند
و خاموشی رویایش شد...