چشمام بقدری تاریکن که انگار هرگز خورشیدو ندیدم
انگار اینبار بیشتر به ماه نزدیک شده بودم
توی کابوس شب هام بازیگر شدم
زخمی میکردم...خودم رو...روحم رو...
لبخند هامو میدزدیدم
و توی صندوقچه ی ابدیت زیر قلبم...خاطراتو رنگ میزدم...
تاریکی ها...من رو میکشیدند...
به سمت سکوی ناچیزی...
همون سکویی که درختش پیر تر از روح مو سپید من بود
بازیگر سرنوشت بودن ترسناکه...
هرگز نمیتونی از لباس های تاریکش فرار کنی...
ماسکتو به صورت بزن...این یه نمایشه...
برای همه ی چشم هایی که...نمیتونن اشک هاتو ببینن...
چون لبخند هاشون کمرنگ میشه
برای همه ی گوش هایی که نمیتونن،صدای قلبتو بشنون...
چون ذهن هاشون کثیف میشه...و تو ماسکتو بزن...
تا اشک های سیاهت...زیر ماسک سفید لبخندت قایم بشن...
برقص تا که لرزش قلبتو نبینن...
دستاتو بده دست زندگی تا حرکتت بده...
مردم...عاشق دروغن...
گاهی وقتا برای خوب بودن لازم نیست خوب باشی...
فقط کافی بود...بد نباشی...
و امید یک شعار دروغین برای مرگ شد...
کابوس ها لباس رنگی پوشیدند...رنگی تر از دروغ های حقیقت...
روشنایی دنیای من پر از تیرگی شده بود...
بارون...به جای اشک گونه هامو لمس میکرد...
به آسمون حسودیم میشد...
هرگز کسی برای اشک هاش سرزنشش نمیکرد...
برای شاد بودن...نیازی به نگه داشتن اشک ها نبود...
طوفان پشت چشم هام...توی روحم خزیده بود...
لبخند ها درد خنجر هارو محکم تر میکردند...
کاش آدمها میفهمیدند...کاش میفهمیدند...
انگار که برای زندگی کردن...باید نفهمید...
فهمیدن زندگی...قلب قوی میخواد...
روح سنگی میخواد... نداشتم...از دست دادم...
خودم رو...روحم رو...قلبم رو...کلماتم رو...
دنیای ساختگیم رو...تاریکی منو بلعید و من...
دیگه برای نور تلاش نکردم...
میخواستم با تاریکی یکی شم...نور رو میدیدم...
صدام میزد ولی...تاریکی روشن تر بود...
و من تبعید شدم...به سرمای وجودم...
به تاریکی اشک هام...به لبخند های نقاشی شده ی روی ماسکم...
و به صدای دست هایی که...
پایان نمایش من رو تا ابد نشون میدادند...
غم انگیز بود،زندگی من رو بازیگر زبردستش معرفی کرد
حالا خاکستر های مغزم زمزمه میکنند
دیگه نیاز نیست زیر ماسک موند
من برای خودم هم ماسک بودم،یک بازیگر بودم
و ماه امشب مثل خورشید میدرخشه
دستهام زیر رقص نور های مرواریدیش حرکت میکنند
زندگی گیج شده...
حتی،من هم گیج شدم،اما برای ماسک روی صورتم
ماسکمو از رو صورتم میبرم
زندگی میخواست که ماسکو به صورتم بدوزه
انگار موفق شده بود،ولی نه اونقدر موفق که باعث بشه
صورتمو فراموش کنم
صورتم از سیاهیه اشک ها مثل شب میدرخشه
نگاهشون پر میشه از ناچیزی!
ناچیزی،اینبار سکوشو تراشید،یه پله ساخت
روی بالاترین پله زندگی رو دیدم
و حالا میزارم ماه سیاهی های اشکامو بشوره
لباسم سیاه میشه،اهمیتی نداره
من فقط میخوام چشم های قلبم سیاه نباشن
آسمون چند تا از ستاره هاشو توی چشم من میکاره
ناچیزی،سرزمین وجودمو ترک میکنه
با وجود ستاره و ماه ناچیزی،ناچیزه!
میرقصم،روی سکویی که با اشک هام لیز شده
میلغزم،مهم نیست، لغزش ها قدرت پاهای من رو میسنجند
انگار هربار ابری از آسمون در آغوشم میکشه
و من میگریزم از تاج های دلنازک باد
اشک هام همچنان میریزن ولی،
رنگ سیاهشون کم کم داره سفیدو به تنش میزنه
صندلی ها پر میشن از آدم های نامرئی!
اهمیتی نمیدم چون پاهای من همچنان قدرت رقصیدن
روی لغزنده ترین صحنه هارو دارند
لبخند ها مزه ی خون نمیدند،
تاریکی اتاق قلبمو ترک میکنه،
روحم دوباره جوونشو از زندگی میخره
و پایان!
صدای دست ها بین آدم های نامرئی گم شده
حالا فقط مرئی ها موندن
انگشت شمار!
فقط چندین دست ولی با صدای یک جهان درون قلبم!
زندگی هم دست میزنه، برای بازیگری که یاد گرفت
بازیگری به روح خشکیده ی زیر ماسک ها نبود
بازیگری،
بازی با لبخند هات بود،با آسمونت،با حقیقتت،با خودت!
و من همچنان ایستادم
جلوی جمعیتی که من وجودم
جای تمام انسان های نامرئی رو پر کرده!
نویسنده:lonely moon