و قسم میخورم
به مدادی که تراشیده شد با تیزی خط های ورق
به کلماتی که بریدند
ذره ذره بر روی سپیدی در گناه غرق
نقشی شدند برای فردای چشم های من
جان دادند برای معصومیت زندگانی احساس من
قسم میخورم
به قسمی که نوشته شد
با مرگ من!
و قسم میخورم
به مدادی که تراشیده شد با تیزی خط های ورق
به کلماتی که بریدند
ذره ذره بر روی سپیدی در گناه غرق
نقشی شدند برای فردای چشم های من
جان دادند برای معصومیت زندگانی احساس من
قسم میخورم
به قسمی که نوشته شد
با مرگ من!
بهم بگو که حرفات مهره های روی تخته بازی نبودن
چون من تمام افکار این بازی لعنتی رو برای تو نمایش دادم
بهم بگو که چشمات احساس داشتن
چون تمام افکار من با احساس های خیالی تو بودن
بهم بگو که واقعی بودی
چون تمام من واقعی بود...
شاید در پس ناامیدی ، ناامیدی دیگر بود
مثل ابر های سیاه که دسته پشت هم زنجیر شده اند
شاید که آخر دو تا آشپز
غذایی لذیذ تر میپختند و ما از روی دو آشپز ناسازگار قضاوت کردیم
شاید که فوت کوزه گری سالها باد خوردن بود
و مارو با یه فوت ساده گول زدن
شاید همه ی شاید ها یه شاید دیگه بود
ما یاد گرفته بودیم روی هیچ جا بایستیم
و اسمشو تقدیر فریاد بزنیم
و برای وجود نداشتنمون اشک بریزیم
یاد گرفته بودیم خودمونو با فکرامون دار بزنیم
و اسمشو مشغله بزاریم
و برای مرگمون تو سکوت اشک بریزیم
ما یاد گرفته بودیم صدای زنگ تلفونو با سکوت آلارم کنیم
و اسمشو تنهایی بزاریم
و برای چیزی که هیچوقت نبود توهماتمونو خرج کنیم
ما ارواح کهنه ای بودیم که بجای کار کردن
میخواستیم برامون جسم بیاد
و پیر شدیم
کهنه شدیم
قدیمی شدیم
با لباس هایی که دیگه زنده نبودند
ما همون ارواح مرده ای بودیم که