و قسم میخورم
به مدادی که تراشیده شد با تیزی خط های ورق
به کلماتی که بریدند
ذره ذره بر روی سپیدی در گناه غرق
نقشی شدند برای فردای چشم های من
جان دادند برای معصومیت زندگانی احساس من
قسم میخورم
به قسمی که نوشته شد
با مرگ من!
و قسم میخورم
به مدادی که تراشیده شد با تیزی خط های ورق
به کلماتی که بریدند
ذره ذره بر روی سپیدی در گناه غرق
نقشی شدند برای فردای چشم های من
جان دادند برای معصومیت زندگانی احساس من
قسم میخورم
به قسمی که نوشته شد
با مرگ من!
شاید در پس ناامیدی ، ناامیدی دیگر بود
مثل ابر های سیاه که دسته پشت هم زنجیر شده اند
شاید که آخر دو تا آشپز
غذایی لذیذ تر میپختند و ما از روی دو آشپز ناسازگار قضاوت کردیم
شاید که فوت کوزه گری سالها باد خوردن بود
و مارو با یه فوت ساده گول زدن
شاید همه ی شاید ها یه شاید دیگه بود
به عکسش نگاه کردم
همون لبخند، همون چشما
همون ته ریش لعنتی
ولی یه چیزی نبود
اون نبود و فقط خاطراتش جزو دیدنی های این دنیای لعنتی بود
اما
اما نه
من منتظر نمیمونم
من به مادرم قبل مردنش قول دادم ناز هیچکسو نکشم
برای هیچکس سر خم نکنم
منم نمیکنم
منم نمیزارم خاطراتش بشه قلاده ی احساساتم
میرم آشپزخونه
یه لیوان آب میخورم
یه لبخند میزنم
و خاطراتشو دونه دونه آتیش میزنم!