𝓛𝓸𝓷𝓮𝓵𝔂 𝓶𝓸𝓸𝓷

خوش اومدین به سرزمین من:")

کافر

روحمو فروختم...
به دروغ...
برای قلب هایی...
که قلبی...
جز خودشون رو...
شکننده ندیدن...
و من هربار...
صدای فریادمو...
زیر دریای افکارم غرق کردم...
چه فریاد ها که درون...
زخم های قلبم رو...
با نخ های ترمیم...
پاره تر کردند...
اما دردناک تر...
اون زخم هایی بودن که...
هرگز به انتها نمیرسیدن!...
گاهی...
بعضی درد ها...
هرگز...
انتهای قلبتو پیدا نمیکنن...
فقط میرن...
میرن...
میرن...
و هیچ مانعی...
اونهارو تموم نمیکنه...
چون خودشون...
مانع شدن...
نبودن...
آرامش بودن...
اما یسریا آرامشا...
به تهش که میرسن...
میشن...
کابوس!...
میشن...
مزه ی ته اشکات!...
میشن...
خون بعد شکستگیای تازت!...
و من هنوز هم‌...
روحمو میفروشم...
به دروغ هایی که میدونم...
هرگز اونهارو...
بمن بر نمیگردونن...
و من...
تنها ترین کافر دنیای احساساتم...
خدای من غم شد...
بندگی کردم...
برای بنده هایی...
که شادیو میپرستیدن...
توی آتیش تنهایی سوختم...
برای اونهایی که...
توی بارون آغوش ها...
عطر عشق گرفتند...
و سجده کردم...
برای شیاطین سایه ها...
تا که اونها...
روی بال فرشته های نور...
پرواز کنند...
آره...
من تنها ترین کافر شدم...
من کافر بودم...
کافری که...
که فروختم خودم رو...
روحم رو...
قلبم رو...
احساساتم رو...
برای تو...
تا تو...
توی بهشتت...
اسم فرشترو داشته باشی...
آره...
و در آخر...
کافری خودش را فروخت و...
شیطانی فرشته شد...
اما
توی دنیای حقیقی
چه کسی کافر و چه کسی فرشتست؟!
دست از بندگی برداشتم
به گوشه ای نشستم
جای خالیه روحم درد میکرد ولی
حقیقت
جای خالیشو پر کرد
و من شکنندگی هارو
کنار کشیدم
تا
صافیه لمس روشناییو ببینم
صدای فریاد های غرق شدم
خودشون جاری شدند
موج شدند
دریا شدند
و دریای غرق کننده ی قلبم رو
تو خودشون غرق کردند
و لبخند
همه ی فریاد های مرده ی گذشترو
در آغوش کشید
و نخ های نامرتب رو کندند
تا از اول تمام من رو بدوزند
بدون هیچ خطایی
و من درون زخم های بی انتها
ستاره های طلاییه چشم های تورو ریختم
تا بفهمند
هر چقدرم که بی انتها باشند
به بی انتهاییه برق ستاره های چشمات نمیرسن
و من حالا میفهمم
آرامشی که به تهش برسه
هرگز آرامش نبوده
آرامش یعنی صدای تپش های آرامش بخشت
وقتی حقیقت
روحشو به تو میفروشه
و تو خدای اون میشی
و هیچ گرگ و میشی
غروب قهوه ای رنگ چشماتو
تو خودش گم نمیکنه
و من اینبار
اجازه میدم تا حقیقت ها روحشون رو به من بفروشند
و بندگی کنند
و قلب من حالا میدونه
کافر های واقعی
روحشون رو به حقیقت ها میفروشند
و من بال های پروازم رو
از جنس عطر حقیقت ساختم
بی رنگ ولی
قدرتمند
و اینبار آتیش تنهایی
برای من
بارونی از آرامشه
گرم
دلنشین
و اینبار من
سوزنده تر از آتیشم
و تمام سایه ها
از خورشید های قلبم فراری شدند
و زیر روشناییه ستاره هام بخار شدند
و من بهشتی برای خودم ساختم
برای حقیقت هام
و من همچنان تنها ترین موجود دنیای احساساتم
چون من
خدای احساسات شدم
و بقیه
بنده ی احساسات!

نویسنده:lonely moon

 

 

(نظر ندین شام امشبم میشین-_-)

۳ موافق
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
فاطیم
اسم هنریم لانلی موون
امیدوارم بتونم احساساتتونو با متنام آمیخته کنم:")
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان