اگه میفهمیدین که رویاهای الانتون ، مربوط به زندگی قبلیتونن که بهش نرسیدین چه اقدامی انجام میدادین؟
چه فکری میکردین و چه جمله ای به خودتون میگفتین؟
با چه کسی حرف میزدین ؟
جدا از اون
فکر میکنید زندگی قبلیتون توی کدوم کشور بودین؟
اگه میفهمیدین که رویاهای الانتون ، مربوط به زندگی قبلیتونن که بهش نرسیدین چه اقدامی انجام میدادین؟
چه فکری میکردین و چه جمله ای به خودتون میگفتین؟
با چه کسی حرف میزدین ؟
جدا از اون
فکر میکنید زندگی قبلیتون توی کدوم کشور بودین؟
به عکسش نگاه کردم
همون لبخند، همون چشما
همون ته ریش لعنتی
ولی یه چیزی نبود
اون نبود و فقط خاطراتش جزو دیدنی های این دنیای لعنتی بود
اما
اما نه
من منتظر نمیمونم
من به مادرم قبل مردنش قول دادم ناز هیچکسو نکشم
برای هیچکس سر خم نکنم
منم نمیکنم
منم نمیزارم خاطراتش بشه قلاده ی احساساتم
میرم آشپزخونه
یه لیوان آب میخورم
یه لبخند میزنم
و خاطراتشو دونه دونه آتیش میزنم!
ما یاد گرفته بودیم روی هیچ جا بایستیم
و اسمشو تقدیر فریاد بزنیم
و برای وجود نداشتنمون اشک بریزیم
یاد گرفته بودیم خودمونو با فکرامون دار بزنیم
و اسمشو مشغله بزاریم
و برای مرگمون تو سکوت اشک بریزیم
ما یاد گرفته بودیم صدای زنگ تلفونو با سکوت آلارم کنیم
و اسمشو تنهایی بزاریم
و برای چیزی که هیچوقت نبود توهماتمونو خرج کنیم
ما ارواح کهنه ای بودیم که بجای کار کردن
میخواستیم برامون جسم بیاد
و پیر شدیم
کهنه شدیم
قدیمی شدیم
با لباس هایی که دیگه زنده نبودند
ما همون ارواح مرده ای بودیم که
برگ های خورشیدی
به اندازه ی خوشید
درون تاریکیه جنگل میدرخشن
و به روی مسیر سنگی خم شدند
و مسیر سنگی پر شده از
جای سایه های برگ ها،
به روی صورت خورشیده
و خورشید
از بین تن های لرزانشون به بیرون خزیده
و صورتشو به سنگ ها نشون داده
ژاکت سرخم رو به خودم فشار میدم
و هوای پاییزی با برگ های گرم
دلنشین تر از هر آغوشه
مسیر سنگی لحظه ای چشم انداز من میشه
با قدم هام روی این چشم انداز پرواز میکنم
سنگ های بازیگوش،
سعی در انداختن من دارند
دستکش هامو میپوشم تا نزارم که افتادن ها
رنگ زیبای سنگ هارو سرخ کنند
بین آغوش سنگ ها
گل های سرخ آتشین خوابیدند
خم میشم
و زانوهام سنگ های سرد رو لمس میکنند
آروم عطر گل های سرخ،
دماغم رو نوازش میکنند
و این هوای پاییزی رو پر از عطر بهار میکنند
پر از عطر شکوفه های سرخ روبروی خونه ی سفید رنگ چوبی
باد میوزه و من رو از جهان بهاری بیرون میکشه
خورشید های کوچک میلرزند
و آروم با درخت خداحافظی میکنند
بارونی از برگ های زرد رنگ به روی سرم میباره
و با لطافتش من رو گرم میکنه
دست هامو باز میکنم و میزارم
بارون زرد پاییزی درون آغوش من جا بگیره
چشم هامو برای لحظه ای میبندم
صدای باد درون گوش هام مثل آهنگی آشنا زمزمه میکنه
و صدای خنده هام روی برگ ها میشینه
باد توی رگ هام جاری میشه ولی لطافت برگ ها گرم تره
باد خداحافظی میکنه
و چشم هام باز هم بیدار میشن
زمین سنگی پر شده از برگ های زرد آسمونی
و گل های سرخ بین برگ ها گم شدند
باد به آرومی میوزه
و گونه های سردمو نوازش میکنه
مابین ژاکت سرخم
پر شده از برگ های کنجکاو!
به آرومی اونها رو توی دستام جا میدم
و روی کلاهم میچینم تا با من ازین منظره لذت ببرند
برگ هارو کنار میزنم و پاهامو مابین برگ ها میزارم
نمیخوام قدم هام زیبایی هاشونو خراب کنند
مسیرم رو به سختی پیدا میکنم
و باز هم باد!
برگ های روی کلاهمو نگه میدارم
و اجازه میدم باد بین لباسم بوزه
ژاکت سرخم همراه باد به بالا میاد
صدای برگ های فریاد کش با باد یکی میشه
و باز هم با باد پرواز میکنند
لباس پشمی زیر ژاکتم برگ هارو درون خودش زندانی میکنه
و باد ملایم میشه و بعد باز هم فراموش
تنم پر شده از گرمای لطیف برگ های پاییزی
حالا به سختی میشه مسیر هارو پیدا کرد
درخت های زرد کمی برهنه شدند
و زمین پوشیده
ژاکتم رو به خودم فشار میدم تا برگ ها فرار نکنند
و قدم بر میدارم...ت
خوب اسم این متنم 'منچستره' بعد از فیلم manchester by the sea نوشتمش و سعی کردم احساسات بازیگرشو درک کنم
لبخند هام روی جای بوسه ها سوختند
و دست هام مثل باد رها شدند
وقتی که سوختن دنیای روبه رومونو دیدم
خیال کردم که یک رویاست
یک توهم ناشی از نئشه های هزاران باره من
اما قلبم هم همراه این توهم میسوخت
و من میدونستم که هیچ توهمی انقدر داغ نیست
که درون وجودمو پر از صدای فریاد کنه
سکوت تفنگشو روی گلوی من کشیده بود
و تیری درون مکانی نامعلوم از تفنگ دست به دست میشد
انگار که هر لحظه منتظر جاری شدن خونم
روی زمین سرد تر از برف های سردترین زمستون بودم
اما هرگز به تفنگ نمیرسید!
منچستر درون نیمه ی تاریک من خاک شد
و گذشته خونی شد
تمام خاطرات مثل آخرین آبجویی که نوشیده بودم
توی مغزم ریخته میشن
و من تمام حس مستیمو توی سکوت خفه میکنم
لحظه ها سال به سال میگذرند
انگار که برف زمستون روی لحظاتم هم میباره
میخواستم در آغوشت بکشم ولی...
انگار من هم درون آتش روبروی چشمات سوزوندی
حس گیجیه من رو یک درد ببین....
و حس درد من رو یک مرگ...
اونها بهم گفتن که مرگ یک سکوته ابدیه
اما حالا همه چیز هرلحظه فریاد میکشه
و من فقط میخوام که جهان باز هم به پیش من برگرده
چون من سکوت یک مردرو توی نفس هام دارم
قدم های یک نئشرو
و چشم های یک زنده ی بی حس رو
قدم هام به سنگینی خاکستر های روی خاک نامرئی هستند
و روحم سوخته تر از جسد های روی خاک
صداهای شکسته درون گوشم قلبگو زخمی میکنند
و بوی آتیش ها گرمی نفس هامو
با خاکستر سیگارش خاموش میکنه
و منچستر
یک سوختگیه ابدی روی خاکستر ها شد
پس فرار کردم
تا که منچستر رو توی سوختگی ها خفه کنم
اما اون همراه همیشگیه کابوس هام شد
و هر لحظه تلخیه همیشگیه احساسشو توی قلبم میچشم
و حالا زندگی صدام میزنه
تا به شهر خاطرات سوخته برگردم
تا با تیکه ای خودم روبه رو شم
اما
منچستر
یادآور یک اشتباه خونین بود و من
اشک های خونین صدا هاشو توی کلمات مرده ام دارم...
برف ها همچنان پابرجان
مثل شبی که همه چیز مرد
دریا همچنان آبیه
تو از من میخوای تا خاطراتمونو باز هم شریک بشیم
اما من هنوز هم با بوی دود ها میسوزم
و تو هرگز مال من نخواهی بود
چون عطر اشتباهات منو داری
و دریا خاطره ای از مرگ یک حقیقت زیباست
پس من فقط فرار میکنم
به سرزمین دور از منچستر
تا کمی از خودم رو فراموش کنم
کمی از سوختگی هارو...
کمی از خاطرات رو...
و منچستر رو زیر چرخ ماشینم زیر میکنم
تا به مقر همیشگی برسم
و زمزمه ها درون مغز پر سرو صدام تکرار میشن...
خدانگهدار رفیق سوخته ی من!...
میدونم... طردت میکنن و این رو نمیفهمی
میدونم توی لجنزار گذشته گیر افتادی و هر دفعه حس میکنی بیشتر فرو میری...
میدونم میخوای تنها باشی و در عین حال کسیو میخوای که درکت کنه...
میدونم که عاشق موسیقیه پیانویی...
میدونم که عاشق نوشتنی و میخواستی یه نویسنده ی نقاش باشی...
میدونم درداتو...
دلیل اشکای گاه به گاهتو...
میدونم...
یادمه وقتایی که هیچکی نبود تو بودی که حالمو بهتر کنی...
مثل یه مسکن برای روحم بودی
یادمه اولین باری رو که به یه نفر اعتماد کردم
و خوشحالم که اون تو بودی
یادمه تمام شوخیاتو با درسای مضخرف مدرسه
با استیکرایی که از معلمات درست میکردی
وقتی پشت معلما حرف میزدیم و میخندیدیم:)
یادمه صداتو وقتی آهنگ میخوندی...
شوقت برای نوشتنو
اولین باری رو که متنای همو دیدیم و تو شوک بودیم
چون دقیقا شبیه هم بودن...
یادمه نقاشیاتو و اولین کتاب شعری رو که بهم دادی تا بخونمش:) قلب های کاغذی:)
یادمه وقتی چقدر با ذوق راجب آهنگ six feet under حرف میزدی و عاشق تیکه ی "اگه بارون به قبرمون بباره رز ها رشد میکنن؟" بودی
وقتی که راجب بچه هفتمیه مدرستون حرف زدی که چقدر بچگونه حرف میزد
اولین باری که رازاتو بهم گفتی
یادمه تک تک روزایی رو که باهم بحثمون میشد
میدونی...حافظم شدیدا ضعیفه ولی...برای تو نتونست ضعیف باشه...عجیب کار کرد!
میدونی...دوست دارم...برام مهم نیست چی پیش میاد...برام مهم نیست چن تا بیماری داری برام مهم نیست من رو بشکنی طردم کنی فراموشم کنی...تنها چیزی که من میخوام اینه که...پریا باشی...اینکه بزاری کمکت کنیم...تنها چیزی که من میخوام رفیقمه پریاااسستتت! تنها چیزی که میخوام اینه که لجوج نباشی و به ما کمک کنی تا کمکت کنیم...فقط برگرد پریا...بزار کمکت کنیم تا کاریو بکنیم که هرگز نکردی...کمک کنیم تا زندگی کنی...فقط برگرد
دوست دارم:)
#پریا_برگرد
اینکه الان من باهاتون کمتر از قبل حرف میزنم یا اصلا حرف نمیزنم بخاطر این نیس که دوستون ندارم...یا سرد شدم...فقط میدونین که خیلیا از وب رفتن و بالاخره منم یروزی میرم!:")
نمیخوام اونقدر صمیمی شیم چون میدونم تهش میرم و ما میمونیم و خاطره ها:")
من دوستون دارم و فراموشتون نمیکنم...اسم همتونو یادمه،حرفاتونو یادمه...:")♡
فقط ازم به دل نگیرین...:")
ظلم کرده بودن...
به خودم...
به منی که فراموش کرده بود
وجود داره...
به منی که لبخند زده بود
برای جز خودش...
به منی که اهمیت داد...
به همه کس...
جز هیچکس...
و اون هیچکس...
فقط و فقط خودش بود...
غرق شده توی خاطرات خیالی...
لبخند های بین خاطرات خیالی...
اشک های بین خاطرات خیالی...
و اون...
برای آرزوی همه لبخند زد...
جز خودش...
انقدر
درگیر آرزوی بقیه شده بود...
یادش رفته بود...
قلب خودش یه کویر شده...
یه کویر بی خورشید...
که باید میبارید...
خشک...
تاریک...
سرد...
دیوونه...
مثل خودش...
مثل روحش...
مثل دروغاش...
و هربار بیشتر غرق میشد...
اما هیچکس نمیفمهمید...
و من هربار بیشتر
از من میپرسیدم که...
من برای کسی مهمه؟!...
و اون هربار فقط با یک لبخند...
باز هم خودش رو
فراموش میکنه...
تا اهمیت به خودش نزاره که...
قلبای شکسترو نادیده بگیره...
و هیچکس هرگز...
به قلب اون نگاه نکرد...
چون نادیده بود...
مثل یک حقیقت...
و قلبش...
پر از ترک های نابودی بود...
فراموش نکرد...
فراموش نمیکرد...
فقط پشت سر میزاشت...
ترک هایی رو که هرگز
پشت سر نمیرفتن...
و فقط مانع میشدند...
مثل یک موج...
و اون هرگز اشک نمیریخت...
چون اشک هاش...
برای گونه های سردش...
بیش از حد سوزنده بودند...
و اون...
سوختن توی گرمای اشکو...
دوست نداشت...
و من هرشب...
برای منی اشک میریزم...
که نتونست خودش باشه...
برای منی که...
هر کسی توی قلبش بود...
جز خودش...
برای منی که...
هرگز من نبود!...
اما
دیگه کافی بود
برای کافی نبودن ها
شکست های بی پیروزی
زخم های بی ترمیم
و من اینبار
هیچ ظلمی رو نمیپذیرم
و اجازه ی فراموشیم رو
به خاطراتم نخواهم داد
به منی که بیشتر از دیگران
به خودش لبخند میزنه
و به اندازه ی هرکس
به خودش اهمیت میده
و من مجازات خواهم کرد
من هایی رو که
من رو فراموش کنند
و من تغییر کرده ام
حالا این منم
غرق شده در آرزو های رسیدنی
لبخند بین آرزو های رسیدنی
شادی بین آرزو های رسیدنی
و من اینبار از آیینه میپرسم
آیا حال من برای من مهمه؟!
و اینبار
تمام شیشه های خونیه تیزو
از شیار زخم ها بیرون میندازم
و زخم هام رو
با قطرات بارون ماه
به هم پیوند میدم
نخ هایی به لطافت قطرات
و قدرت دریا
و اینبار گونه ها
از اشک ها سوزنده تر بودند
و اجازه ی باریدن نمیدادند
و ترک های نابودی رو
آروم آروم به دریا سپردم
تا غرقشون کنه
تو عمیق ترین موج هاش
و اینبار من
برای منی لبخند میزنم
که میخواد خودش باشه
برای منی که قلبش
زخیم ترین لطافت شده
برای منی که دیگه
من ضعیف قبلا نشد
برای منی که یاد گرفت
چطور من باشه
بدون اینکه خودشو فراموش کنه!