𝓛𝓸𝓷𝓮𝓵𝔂 𝓶𝓸𝓸𝓷

خوش اومدین به سرزمین من:")

گایز...

اینکه الان من باهاتون کمتر از قبل حرف میزنم یا اصلا حرف نمیزنم بخاطر این نیس که دوستون ندارم...یا سرد شدم...فقط میدونین که خیلیا از وب رفتن و بالاخره منم یروزی میرم!:")

نمیخوام اونقدر صمیمی شیم چون میدونم تهش میرم و ما میمونیم و خاطره ها:")

من دوستون دارم و فراموشتون نمیکنم...اسم همتونو یادمه،حرفاتونو یادمه...:")♡

فقط ازم به دل نگیرین...:")

۰ نظر ۵ موافق

ظلم

ظلم کرده بودن...
به خودم...
به منی که فراموش کرده بود
وجود داره...
به منی که لبخند زده بود
برای جز خودش...
به منی که اهمیت داد...
به همه کس...
جز هیچکس...
و اون هیچکس...
فقط و فقط خودش بود...
غرق شده توی خاطرات خیالی...
لبخند های بین خاطرات خیالی...
اشک های بین خاطرات خیالی...
و اون...
برای آرزوی همه لبخند زد...
جز خودش...
انقدر
درگیر آرزوی بقیه شده بود...
یادش رفته بود...
قلب خودش یه کویر شده...
یه کویر بی خورشید...
که باید میبارید...
خشک...
تاریک...
سرد...
دیوونه...
مثل خودش...
مثل روحش...
مثل دروغاش...
و هربار بیشتر غرق میشد...
اما هیچکس نمیفمهمید...
و من هربار بیشتر
از من میپرسیدم که...
من برای کسی مهمه؟!...
و اون هربار فقط با یک لبخند...
باز هم خودش رو
فراموش میکنه...
تا اهمیت به خودش نزاره که...
قلبای شکسترو نادیده بگیره...
و هیچکس هرگز...
به قلب اون نگاه نکرد...
چون نادیده بود...
مثل یک حقیقت...
و قلبش...
پر از ترک های نابودی بود...
فراموش نکرد...
فراموش نمیکرد...
فقط پشت سر میزاشت...
ترک هایی رو که هرگز
پشت سر نمیرفتن...
و فقط مانع میشدند...
مثل یک موج...
و اون هرگز اشک نمیریخت...
چون اشک هاش...
برای گونه های سردش...
بیش از حد سوزنده بودند...
و اون...
سوختن توی گرمای اشکو...
دوست نداشت...
و من هرشب...
برای منی اشک میریزم...
که نتونست خودش باشه...
برای منی که...
هر کسی توی قلبش بود...
جز خودش...
برای منی که...
هرگز من نبود!...
اما
دیگه کافی بود
برای کافی نبودن ها
شکست های بی پیروزی
زخم های بی ترمیم
و من اینبار
هیچ ظلمی رو نمیپذیرم
و اجازه ی فراموشیم رو
به خاطراتم نخواهم داد
به منی که بیشتر از دیگران
به خودش لبخند میزنه
و به اندازه ی هرکس
به خودش اهمیت میده
و من مجازات خواهم کرد
من هایی رو که
من رو فراموش کنند
و من تغییر کرده ام
حالا این منم
غرق شده در آرزو های رسیدنی
لبخند بین آرزو های رسیدنی
شادی بین آرزو های رسیدنی
و من اینبار از آیینه میپرسم
آیا حال من برای من مهمه؟!
و اینبار
تمام شیشه های خونیه تیزو
از شیار زخم ها بیرون میندازم
و زخم هام رو
با قطرات بارون ماه
به هم پیوند میدم
نخ هایی به لطافت قطرات
و قدرت دریا
و اینبار گونه ها
از اشک ها سوزنده تر بودند
و اجازه ی باریدن نمیدادند
و ترک های نابودی رو
آروم آروم به دریا سپردم
تا غرقشون کنه
تو عمیق ترین موج هاش
و اینبار من
برای منی لبخند میزنم
که میخواد خودش باشه
برای منی که قلبش
زخیم ترین لطافت شده
برای منی که دیگه
من ضعیف قبلا نشد
برای منی که یاد گرفت
چطور من باشه
بدون اینکه خودشو فراموش کنه!

۰ نظر ۲ موافق

تنها...

تا به خودم اومدم
دیدم
تنهایی
تبدیل شده
به آهنگ زندگیم
و منم میخوندمش
بدون تلاشی برای فرار
تنهاییو
همراهی میکردم
هر لحظه
هر دقیقه
هر ثانیه
هر شکستن
برای من یک پایان بود
فراموش کرده بودم که پایان خودش
جوونه ی یک شروعه
و فقط مراقبت های من رو میخواست
کینه ها باز هم اومدند
اما هنوز هم
تنهایی بی رنگ من
دور روحمو گرفته بود
انگار از دیدن روحم
وحشت داشت
و هنوز هم داره
شایدم میدونست
روح های تنها
چه قلب های پر رنگی دارن
ولی
مشکل دنیا اینه که
هرگز نمیزاره تا
ما تنها ها
کنار هم باشیم
و این باز هم خیال من بود
چون من باور نکرده بودم که
تنها ترین ها هم
خودشون رو دارند
و من دیر جوونه هامو درخت کردم
و خیال میکردم
زندگی
از مردنمون لذت میبره...
گاهی وقت ها
فکر میکردم
که من...
سینمای مورد علاقه ی اون بودم
و درد های گم شده ی من
فیلم های لذت بخشش
و روی صحنه این من بودم
که فریاد میکشیدم:
تماشا کن زندگی
تماشا کن
تماشا کن
چون قراره
این سینما
تا ابد برات بهترین بمونه
تماشا کن
که چطور
هیچ چشمی
زخم های روی
این قلب تنهارو
نمیبینه
تماشا کن زندگی
چون من
سینمای مورد علاقه ی تو ام...
و هربار که کلمات خفه میشدند
من پوچی درونمو احساس میکردم
و با خودم زمزمه میکردم
رقص های آیندرو
و اینبار
این منم که قراره بگه
من کی باشم
و تو کی خواهی شد
و آهنگ زندگیمه من
تمام همخوانی وجودم
برای جنگیدن شد
تماشا کن
من همچنان سینما میمونم
اما نه برای تو
سینمای مورد علاقه ی خودم
و تو برای من بازی خواهی کرد
و این چیزی بود که تو همیشه میخواستی
نشوندن من روی جلوترین صندلی
و تماشای تو
تماشای رقص هات
پایان خوش نمایش هات
و این سینمای مورد علاقه ی ماست
و ما ابد در جایگاهمون آواز خواهیم خوند!

۰ نظر ۴ موافق

نمایش!

چشمام بقدری تاریکن که انگار هرگز خورشیدو ندیدم
انگار اینبار بیشتر به ماه نزدیک شده بودم
توی کابوس شب هام بازیگر شدم
زخمی میکردم...خودم رو...روحم رو...
لبخند هامو میدزدیدم
و توی صندوقچه ی ابدیت زیر قلبم...خاطراتو رنگ میزدم...
تاریکی ها...من رو میکشیدند...
به سمت سکوی ناچیزی...
همون سکویی که درختش پیر تر از روح مو سپید من بود
بازیگر سرنوشت بودن ترسناکه...
هرگز نمیتونی از لباس های تاریکش فرار کنی...
ماسکتو به صورت بزن...این یه نمایشه...
برای همه ی چشم هایی که...نمیتونن اشک هاتو ببینن...
چون لبخند هاشون کمرنگ میشه
برای همه ی گوش هایی که نمیتونن،صدای قلبتو بشنون...
چون ذهن هاشون کثیف میشه...و تو ماسکتو بزن...
تا اشک های سیاهت...زیر ماسک سفید لبخندت قایم بشن...
برقص تا که لرزش قلبتو نبینن...
دستاتو بده دست زندگی تا حرکتت بده...
مردم...عاشق دروغن...
گاهی وقتا برای خوب بودن لازم نیست خوب باشی...
فقط کافی بود...بد نباشی...
و امید یک شعار دروغین برای مرگ شد...
کابوس ها لباس رنگی پوشیدند...رنگی تر از دروغ های حقیقت...
روشنایی دنیای من پر از تیرگی شده بود...
بارون...به جای اشک گونه هامو لمس میکرد...
به آسمون حسودیم میشد...
هرگز کسی برای اشک هاش سرزنشش نمیکرد...
برای شاد بودن...نیازی به نگه داشتن اشک ها نبود...
طوفان پشت چشم هام...توی روحم خزیده بود...
لبخند ها درد خنجر هارو محکم تر میکردند...
کاش آدمها میفهمیدند...کاش میفهمیدند...
انگار که برای زندگی کردن...باید نفهمید...
فهمیدن زندگی...قلب قوی میخواد...
روح سنگی میخواد... نداشتم...از دست دادم...
خودم رو...روحم رو...قلبم رو...کلماتم رو...
دنیای ساختگیم رو...تاریکی منو بلعید و من...
دیگه برای نور تلاش نکردم...
میخواستم با تاریکی یکی شم...نور رو میدیدم...
صدام میزد ولی...تاریکی روشن تر بود...
و من تبعید شدم...به سرمای وجودم...
به تاریکی اشک هام...به لبخند های نقاشی شده ی روی ماسکم...
و به صدای دست هایی که...
پایان نمایش من رو تا ابد نشون میدادند...
غم انگیز بود،زندگی من رو بازیگر زبردستش معرفی کرد
حالا خاکستر های مغزم زمزمه میکنند
دیگه نیاز نیست زیر ماسک موند
من برای خودم هم ماسک بودم،یک بازیگر بودم
و ماه امشب مثل خورشید میدرخشه
دستهام زیر رقص نور های مرواریدیش حرکت میکنند
زندگی گیج شده...
حتی،من هم گیج شدم،اما برای ماسک روی صورتم
ماسکمو از رو صورتم میبرم
زندگی میخواست که ماسکو به صورتم بدوزه
انگار موفق شده بود،ولی نه اونقدر موفق که باعث بشه
صورتمو فراموش کنم
صورتم از سیاهیه اشک ها مثل شب میدرخشه
نگاهشون پر میشه از ناچیزی!
ناچیزی،اینبار سکوشو تراشید،یه پله ساخت
روی بالاترین پله زندگی رو دیدم
و حالا میزارم ماه سیاهی های اشکامو‌ بشوره
لباسم سیاه میشه،اهمیتی نداره
من فقط میخوام چشم های قلبم سیاه نباشن
آسمون چند تا از ستاره هاشو توی چشم من میکاره
ناچیزی،سرزمین وجودمو ترک میکنه
با وجود ستاره و ماه ناچیزی،ناچیزه!
میرقصم،روی سکویی که با اشک هام لیز شده
میلغزم،مهم نیست، لغزش ها قدرت پاهای من رو میسنجند
انگار هربار ابری از آسمون در آغوشم میکشه
و من میگریزم از تاج های دلنازک باد
اشک هام همچنان میریزن ولی،
رنگ سیاهشون کم کم داره سفیدو به تنش میزنه
صندلی ها پر میشن از آدم های نامرئی!
اهمیتی نمیدم چون پاهای من همچنان قدرت رقصیدن
روی لغزنده ترین صحنه هارو دارند
لبخند ها مزه ی خون نمیدند،
تاریکی اتاق قلبمو ترک میکنه،
روحم دوباره جوونشو از زندگی میخره
و پایان!
صدای دست ها بین آدم های نامرئی گم شده
حالا فقط مرئی ها موندن
انگشت شمار!
فقط چندین دست ولی با صدای یک جهان درون قلبم!
زندگی هم دست میزنه، برای بازیگری که یاد گرفت
بازیگری به روح خشکیده ی زیر ماسک ها نبود
بازیگری،
بازی با لبخند هات بود،با آسمونت،با حقیقتت،با خودت!
و من همچنان ایستادم
جلوی جمعیتی که من وجودم
جای تمام انسان های نامرئی رو پر کرده!

نویسنده:lonely moon

۱ نظر ۲ موافق

کافر

روحمو فروختم...
به دروغ...
برای قلب هایی...
که قلبی...
جز خودشون رو...
شکننده ندیدن...
و من هربار...
صدای فریادمو...
زیر دریای افکارم غرق کردم...
چه فریاد ها که درون...
زخم های قلبم رو...
با نخ های ترمیم...
پاره تر کردند...
اما دردناک تر...
اون زخم هایی بودن که...
هرگز به انتها نمیرسیدن!...
گاهی...
بعضی درد ها...
هرگز...
انتهای قلبتو پیدا نمیکنن...
فقط میرن...
میرن...
میرن...
و هیچ مانعی...
اونهارو تموم نمیکنه...
چون خودشون...
مانع شدن...
نبودن...
آرامش بودن...
اما یسریا آرامشا...
به تهش که میرسن...
میشن...
کابوس!...
میشن...
مزه ی ته اشکات!...
میشن...
خون بعد شکستگیای تازت!...
و من هنوز هم‌...
روحمو میفروشم...
به دروغ هایی که میدونم...
هرگز اونهارو...
بمن بر نمیگردونن...
و من...
تنها ترین کافر دنیای احساساتم...
خدای من غم شد...
بندگی کردم...
برای بنده هایی...
که شادیو میپرستیدن...
توی آتیش تنهایی سوختم...
برای اونهایی که...
توی بارون آغوش ها...
عطر عشق گرفتند...
و سجده کردم...
برای شیاطین سایه ها...
تا که اونها...
روی بال فرشته های نور...
پرواز کنند...
آره...
من تنها ترین کافر شدم...
من کافر بودم...
کافری که...
که فروختم خودم رو...
روحم رو...
قلبم رو...
احساساتم رو...
برای تو...
تا تو...
توی بهشتت...
اسم فرشترو داشته باشی...
آره...
و در آخر...
کافری خودش را فروخت و...
شیطانی فرشته شد...
اما
توی دنیای حقیقی
چه کسی کافر و چه کسی فرشتست؟!
دست از بندگی برداشتم
به گوشه ای نشستم
جای خالیه روحم درد میکرد ولی
حقیقت
جای خالیشو پر کرد
و من شکنندگی هارو
کنار کشیدم
تا
صافیه لمس روشناییو ببینم
صدای فریاد های غرق شدم
خودشون جاری شدند
موج شدند
دریا شدند
و دریای غرق کننده ی قلبم رو
تو خودشون غرق کردند
و لبخند
همه ی فریاد های مرده ی گذشترو
در آغوش کشید
و نخ های نامرتب رو کندند
تا از اول تمام من رو بدوزند
بدون هیچ خطایی
و من درون زخم های بی انتها
ستاره های طلاییه چشم های تورو ریختم
تا بفهمند
هر چقدرم که بی انتها باشند
به بی انتهاییه برق ستاره های چشمات نمیرسن
و من حالا میفهمم
آرامشی که به تهش برسه
هرگز آرامش نبوده
آرامش یعنی صدای تپش های آرامش بخشت
وقتی حقیقت
روحشو به تو میفروشه
و تو خدای اون میشی
و هیچ گرگ و میشی
غروب قهوه ای رنگ چشماتو
تو خودش گم نمیکنه
و من اینبار
اجازه میدم تا حقیقت ها روحشون رو به من بفروشند
و بندگی کنند
و قلب من حالا میدونه
کافر های واقعی
روحشون رو به حقیقت ها میفروشند
و من بال های پروازم رو
از جنس عطر حقیقت ساختم
بی رنگ ولی
قدرتمند
و اینبار آتیش تنهایی
برای من
بارونی از آرامشه
گرم
دلنشین
و اینبار من
سوزنده تر از آتیشم
و تمام سایه ها
از خورشید های قلبم فراری شدند
و زیر روشناییه ستاره هام بخار شدند
و من بهشتی برای خودم ساختم
برای حقیقت هام
و من همچنان تنها ترین موجود دنیای احساساتم
چون من
خدای احساسات شدم
و بقیه
بنده ی احساسات!

نویسنده:lonely moon

 

 

(نظر ندین شام امشبم میشین-_-)

۱ نظر ۳ موافق

تها ها ها بیاید ببینم

خوب سلام من برگشتم بیان😎

و یه تغییراتی به متنام دادم

از سیاهیه مطلق اومده رو خاکستری😎(سیاهو سفید )

بگذریم

این متن جدیدمه!

تو!

تو
نوازش همون خورشیدی هستی
که فراموش کرده گرما بخشیدن
چه حسی داشت
و بی برگشت بوسه میزنی
از همون بوسه هایی ‌که
تا ابد توی تنهاییت دوی گونه هات قدم بر میدارن
و باعث لبخندای یهوییت میشن
تو
بوسه ی یه رنگین کمونی هستی
که عاشقانه آسمون چشم های منو رنگ میزنه
رنگی تر از تمام رنگین کمون های بوم سفید
و توی دنیای تیله ایه چشم هام میخوابه
و رنگ هاشو مثل رنگ قهوه ی تلخ
لذت بخش میکنه
تو
شبنم صبحگاهیه یک بارون بی گناهی
که روی گلبرگ های وجود من آروم میگیره
و تمام طلوع های بین شب هامو
توی دنیای کوچیکش جا میده
مخلوقات شب
عاشقانه عشق میپرستن
تو
آوازی از لحظه لحظه ی آینده ای
غلط گیری برای سفید کردن
تمام سایه های گذشته
و فرصتی برای دوباره و دوباره نوشتن
تو
رودی از پر شیب ترین قلبی
و هر بار خط لبخند رنگین کمانیم رو میبوسی
و من رو بین موج هات قلقلک میدی
تا تمام رنگ هامو تو آسمون رها کنم
تو
رویای یک کابوسی
روشناییه یک تاریکی
بارون یک خشکسالی
تو
بهترین منی!

۱ نظر ۴ موافق
فاطیم
اسم هنریم لانلی موون
امیدوارم بتونم احساساتتونو با متنام آمیخته کنم:")
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان