𝓛𝓸𝓷𝓮𝓵𝔂 𝓶𝓸𝓸𝓷

خوش اومدین به سرزمین من:")

تنها...

تا به خودم اومدم
دیدم
تنهایی
تبدیل شده
به آهنگ زندگیم
و منم میخوندمش
بدون تلاشی برای فرار
تنهاییو
همراهی میکردم
هر لحظه
هر دقیقه
هر ثانیه
هر شکستن
برای من یک پایان بود
فراموش کرده بودم که پایان خودش
جوونه ی یک شروعه
و فقط مراقبت های من رو میخواست
کینه ها باز هم اومدند
اما هنوز هم
تنهایی بی رنگ من
دور روحمو گرفته بود
انگار از دیدن روحم
وحشت داشت
و هنوز هم داره
شایدم میدونست
روح های تنها
چه قلب های پر رنگی دارن
ولی
مشکل دنیا اینه که
هرگز نمیزاره تا
ما تنها ها
کنار هم باشیم
و این باز هم خیال من بود
چون من باور نکرده بودم که
تنها ترین ها هم
خودشون رو دارند
و من دیر جوونه هامو درخت کردم
و خیال میکردم
زندگی
از مردنمون لذت میبره...
گاهی وقت ها
فکر میکردم
که من...
سینمای مورد علاقه ی اون بودم
و درد های گم شده ی من
فیلم های لذت بخشش
و روی صحنه این من بودم
که فریاد میکشیدم:
تماشا کن زندگی
تماشا کن
تماشا کن
چون قراره
این سینما
تا ابد برات بهترین بمونه
تماشا کن
که چطور
هیچ چشمی
زخم های روی
این قلب تنهارو
نمیبینه
تماشا کن زندگی
چون من
سینمای مورد علاقه ی تو ام...
و هربار که کلمات خفه میشدند
من پوچی درونمو احساس میکردم
و با خودم زمزمه میکردم
رقص های آیندرو
و اینبار
این منم که قراره بگه
من کی باشم
و تو کی خواهی شد
و آهنگ زندگیمه من
تمام همخوانی وجودم
برای جنگیدن شد
تماشا کن
من همچنان سینما میمونم
اما نه برای تو
سینمای مورد علاقه ی خودم
و تو برای من بازی خواهی کرد
و این چیزی بود که تو همیشه میخواستی
نشوندن من روی جلوترین صندلی
و تماشای تو
تماشای رقص هات
پایان خوش نمایش هات
و این سینمای مورد علاقه ی ماست
و ما ابد در جایگاهمون آواز خواهیم خوند!

۰ نظر ۴ موافق

نمایش!

چشمام بقدری تاریکن که انگار هرگز خورشیدو ندیدم
انگار اینبار بیشتر به ماه نزدیک شده بودم
توی کابوس شب هام بازیگر شدم
زخمی میکردم...خودم رو...روحم رو...
لبخند هامو میدزدیدم
و توی صندوقچه ی ابدیت زیر قلبم...خاطراتو رنگ میزدم...
تاریکی ها...من رو میکشیدند...
به سمت سکوی ناچیزی...
همون سکویی که درختش پیر تر از روح مو سپید من بود
بازیگر سرنوشت بودن ترسناکه...
هرگز نمیتونی از لباس های تاریکش فرار کنی...
ماسکتو به صورت بزن...این یه نمایشه...
برای همه ی چشم هایی که...نمیتونن اشک هاتو ببینن...
چون لبخند هاشون کمرنگ میشه
برای همه ی گوش هایی که نمیتونن،صدای قلبتو بشنون...
چون ذهن هاشون کثیف میشه...و تو ماسکتو بزن...
تا اشک های سیاهت...زیر ماسک سفید لبخندت قایم بشن...
برقص تا که لرزش قلبتو نبینن...
دستاتو بده دست زندگی تا حرکتت بده...
مردم...عاشق دروغن...
گاهی وقتا برای خوب بودن لازم نیست خوب باشی...
فقط کافی بود...بد نباشی...
و امید یک شعار دروغین برای مرگ شد...
کابوس ها لباس رنگی پوشیدند...رنگی تر از دروغ های حقیقت...
روشنایی دنیای من پر از تیرگی شده بود...
بارون...به جای اشک گونه هامو لمس میکرد...
به آسمون حسودیم میشد...
هرگز کسی برای اشک هاش سرزنشش نمیکرد...
برای شاد بودن...نیازی به نگه داشتن اشک ها نبود...
طوفان پشت چشم هام...توی روحم خزیده بود...
لبخند ها درد خنجر هارو محکم تر میکردند...
کاش آدمها میفهمیدند...کاش میفهمیدند...
انگار که برای زندگی کردن...باید نفهمید...
فهمیدن زندگی...قلب قوی میخواد...
روح سنگی میخواد... نداشتم...از دست دادم...
خودم رو...روحم رو...قلبم رو...کلماتم رو...
دنیای ساختگیم رو...تاریکی منو بلعید و من...
دیگه برای نور تلاش نکردم...
میخواستم با تاریکی یکی شم...نور رو میدیدم...
صدام میزد ولی...تاریکی روشن تر بود...
و من تبعید شدم...به سرمای وجودم...
به تاریکی اشک هام...به لبخند های نقاشی شده ی روی ماسکم...
و به صدای دست هایی که...
پایان نمایش من رو تا ابد نشون میدادند...
غم انگیز بود،زندگی من رو بازیگر زبردستش معرفی کرد
حالا خاکستر های مغزم زمزمه میکنند
دیگه نیاز نیست زیر ماسک موند
من برای خودم هم ماسک بودم،یک بازیگر بودم
و ماه امشب مثل خورشید میدرخشه
دستهام زیر رقص نور های مرواریدیش حرکت میکنند
زندگی گیج شده...
حتی،من هم گیج شدم،اما برای ماسک روی صورتم
ماسکمو از رو صورتم میبرم
زندگی میخواست که ماسکو به صورتم بدوزه
انگار موفق شده بود،ولی نه اونقدر موفق که باعث بشه
صورتمو فراموش کنم
صورتم از سیاهیه اشک ها مثل شب میدرخشه
نگاهشون پر میشه از ناچیزی!
ناچیزی،اینبار سکوشو تراشید،یه پله ساخت
روی بالاترین پله زندگی رو دیدم
و حالا میزارم ماه سیاهی های اشکامو‌ بشوره
لباسم سیاه میشه،اهمیتی نداره
من فقط میخوام چشم های قلبم سیاه نباشن
آسمون چند تا از ستاره هاشو توی چشم من میکاره
ناچیزی،سرزمین وجودمو ترک میکنه
با وجود ستاره و ماه ناچیزی،ناچیزه!
میرقصم،روی سکویی که با اشک هام لیز شده
میلغزم،مهم نیست، لغزش ها قدرت پاهای من رو میسنجند
انگار هربار ابری از آسمون در آغوشم میکشه
و من میگریزم از تاج های دلنازک باد
اشک هام همچنان میریزن ولی،
رنگ سیاهشون کم کم داره سفیدو به تنش میزنه
صندلی ها پر میشن از آدم های نامرئی!
اهمیتی نمیدم چون پاهای من همچنان قدرت رقصیدن
روی لغزنده ترین صحنه هارو دارند
لبخند ها مزه ی خون نمیدند،
تاریکی اتاق قلبمو ترک میکنه،
روحم دوباره جوونشو از زندگی میخره
و پایان!
صدای دست ها بین آدم های نامرئی گم شده
حالا فقط مرئی ها موندن
انگشت شمار!
فقط چندین دست ولی با صدای یک جهان درون قلبم!
زندگی هم دست میزنه، برای بازیگری که یاد گرفت
بازیگری به روح خشکیده ی زیر ماسک ها نبود
بازیگری،
بازی با لبخند هات بود،با آسمونت،با حقیقتت،با خودت!
و من همچنان ایستادم
جلوی جمعیتی که من وجودم
جای تمام انسان های نامرئی رو پر کرده!

نویسنده:lonely moon

۱ نظر ۲ موافق

کافر

روحمو فروختم...
به دروغ...
برای قلب هایی...
که قلبی...
جز خودشون رو...
شکننده ندیدن...
و من هربار...
صدای فریادمو...
زیر دریای افکارم غرق کردم...
چه فریاد ها که درون...
زخم های قلبم رو...
با نخ های ترمیم...
پاره تر کردند...
اما دردناک تر...
اون زخم هایی بودن که...
هرگز به انتها نمیرسیدن!...
گاهی...
بعضی درد ها...
هرگز...
انتهای قلبتو پیدا نمیکنن...
فقط میرن...
میرن...
میرن...
و هیچ مانعی...
اونهارو تموم نمیکنه...
چون خودشون...
مانع شدن...
نبودن...
آرامش بودن...
اما یسریا آرامشا...
به تهش که میرسن...
میشن...
کابوس!...
میشن...
مزه ی ته اشکات!...
میشن...
خون بعد شکستگیای تازت!...
و من هنوز هم‌...
روحمو میفروشم...
به دروغ هایی که میدونم...
هرگز اونهارو...
بمن بر نمیگردونن...
و من...
تنها ترین کافر دنیای احساساتم...
خدای من غم شد...
بندگی کردم...
برای بنده هایی...
که شادیو میپرستیدن...
توی آتیش تنهایی سوختم...
برای اونهایی که...
توی بارون آغوش ها...
عطر عشق گرفتند...
و سجده کردم...
برای شیاطین سایه ها...
تا که اونها...
روی بال فرشته های نور...
پرواز کنند...
آره...
من تنها ترین کافر شدم...
من کافر بودم...
کافری که...
که فروختم خودم رو...
روحم رو...
قلبم رو...
احساساتم رو...
برای تو...
تا تو...
توی بهشتت...
اسم فرشترو داشته باشی...
آره...
و در آخر...
کافری خودش را فروخت و...
شیطانی فرشته شد...
اما
توی دنیای حقیقی
چه کسی کافر و چه کسی فرشتست؟!
دست از بندگی برداشتم
به گوشه ای نشستم
جای خالیه روحم درد میکرد ولی
حقیقت
جای خالیشو پر کرد
و من شکنندگی هارو
کنار کشیدم
تا
صافیه لمس روشناییو ببینم
صدای فریاد های غرق شدم
خودشون جاری شدند
موج شدند
دریا شدند
و دریای غرق کننده ی قلبم رو
تو خودشون غرق کردند
و لبخند
همه ی فریاد های مرده ی گذشترو
در آغوش کشید
و نخ های نامرتب رو کندند
تا از اول تمام من رو بدوزند
بدون هیچ خطایی
و من درون زخم های بی انتها
ستاره های طلاییه چشم های تورو ریختم
تا بفهمند
هر چقدرم که بی انتها باشند
به بی انتهاییه برق ستاره های چشمات نمیرسن
و من حالا میفهمم
آرامشی که به تهش برسه
هرگز آرامش نبوده
آرامش یعنی صدای تپش های آرامش بخشت
وقتی حقیقت
روحشو به تو میفروشه
و تو خدای اون میشی
و هیچ گرگ و میشی
غروب قهوه ای رنگ چشماتو
تو خودش گم نمیکنه
و من اینبار
اجازه میدم تا حقیقت ها روحشون رو به من بفروشند
و بندگی کنند
و قلب من حالا میدونه
کافر های واقعی
روحشون رو به حقیقت ها میفروشند
و من بال های پروازم رو
از جنس عطر حقیقت ساختم
بی رنگ ولی
قدرتمند
و اینبار آتیش تنهایی
برای من
بارونی از آرامشه
گرم
دلنشین
و اینبار من
سوزنده تر از آتیشم
و تمام سایه ها
از خورشید های قلبم فراری شدند
و زیر روشناییه ستاره هام بخار شدند
و من بهشتی برای خودم ساختم
برای حقیقت هام
و من همچنان تنها ترین موجود دنیای احساساتم
چون من
خدای احساسات شدم
و بقیه
بنده ی احساسات!

نویسنده:lonely moon

 

 

(نظر ندین شام امشبم میشین-_-)

۱ نظر ۳ موافق

تها ها ها بیاید ببینم

خوب سلام من برگشتم بیان😎

و یه تغییراتی به متنام دادم

از سیاهیه مطلق اومده رو خاکستری😎(سیاهو سفید )

بگذریم

این متن جدیدمه!

تو!

تو
نوازش همون خورشیدی هستی
که فراموش کرده گرما بخشیدن
چه حسی داشت
و بی برگشت بوسه میزنی
از همون بوسه هایی ‌که
تا ابد توی تنهاییت دوی گونه هات قدم بر میدارن
و باعث لبخندای یهوییت میشن
تو
بوسه ی یه رنگین کمونی هستی
که عاشقانه آسمون چشم های منو رنگ میزنه
رنگی تر از تمام رنگین کمون های بوم سفید
و توی دنیای تیله ایه چشم هام میخوابه
و رنگ هاشو مثل رنگ قهوه ی تلخ
لذت بخش میکنه
تو
شبنم صبحگاهیه یک بارون بی گناهی
که روی گلبرگ های وجود من آروم میگیره
و تمام طلوع های بین شب هامو
توی دنیای کوچیکش جا میده
مخلوقات شب
عاشقانه عشق میپرستن
تو
آوازی از لحظه لحظه ی آینده ای
غلط گیری برای سفید کردن
تمام سایه های گذشته
و فرصتی برای دوباره و دوباره نوشتن
تو
رودی از پر شیب ترین قلبی
و هر بار خط لبخند رنگین کمانیم رو میبوسی
و من رو بین موج هات قلقلک میدی
تا تمام رنگ هامو تو آسمون رها کنم
تو
رویای یک کابوسی
روشناییه یک تاریکی
بارون یک خشکسالی
تو
بهترین منی!

۱ نظر ۴ موافق

یه لحظه^-^

گایز این پیج اینستامه:

@kafeh_11

اگه دوس داشتین بفالویید^-^(متن میزارم برا همین میگم اگه دوس داشتین)

 

۰ نظر ۵ موافق

هوم:")

مهم نیست بقیه چی میگن آره ناراحت میشی ولی میدونی...

آدمای زیادی هستن که حمایتت کنن!

به اونا فک کن!

حتی وقتی کسیم نداری اونقدر قوی شو که بدونی خودتو داری!

و اگه به خدا باور داری ، هم خودتو و هم خدارو:")

رفیق!

یادت باشه...اون حرفای کوفتیشون شخصیت تورو نمیسازه!

تو خودت میدونی کی هستی!

بدرک که تفاوتاتو نمیبینن اونا تو همرنگی های مسخرشون غرق شدن!

گفته بودم بازم میگم خاک از ارزش الماس کم نمیکنه!

فقط کثیفش میکنه...

خاکهای رو قلبتو بتکون!

نیازی به کثیفی ها نیست!

شادیو دنیا نمیسازه تو میسازی!

تو باید بسازیش!

میدونین... من همیشه میگم دنیا خاکستریه یعنی حد تعادل!

نه سیاه!

نه سفید!

خاکستری!

ولی این برای تموم روندشه!

نه هر لحظه!

اگه تو فنجون رنگت زیاد رنگ سیاه ریختن منتظر کلی رنگ سفید باش!

اونا میدونن چی در انتظارته که کلی سیاه ریختن...

زندگی هر دو رنگو بت بدهکاره!

یه آدم سفید...هرگز سیاهارو درک نمیکنه...

پس نمیشه همیشه سفید بود!

شاید سیاهیه تو به خیلیا سفیدی ببخشه!

پس نرو تا سفیدو بت نداده!

نرو تا خاکستری نشده!

هر چیزی بهایی داره!

اگه از الان فنجونت پره رنگ سیاه شد خوشحال باش!

بخاطر پریه رنگای سفید بعدش:)

یادت نره هر چیزی دلیلی داره:)

رفتن آدما از زندگیت... مرگ بعضیا... میدونی حتی خودت یه دلیلی:)

شاید تو همونی باشی که خواسته یا ناخواسته هزاران نفرو از مرگ نجات بده!:)

میخوای این فرصتو از خودت بگیری؟:)

میدونی؟

به نظر من دنیا خودش بی رنگه:)

این عینک توعه که میگه چطور ببینیش:)

عینک رنگارنگتو بردار.... اون عینک سیاه کوفتی زیاد رو چشات مونده:)

به دوستات زنگ بزن... به هر کی که داری، حتی اگه خودت باشی!:)

و یادت نره... کلی آدم غمگین تر تو دنیا هستن:)

که موندن و شادتر شدن:)

و موندن تا شادتر بشن:)

چون ساختن خواستن موندن :")))

اگه حواست به نیمه ی پر نباشه... اونم بخار میشه و لیوانت میشه پره خالی:)

اگرم زیاد به نیمه ی پر نگاه کنی،

باز هم نیمه ی خالیو فراموش میکنی و لیوانت یکدفعه پر میشه از خالی...

باید، هم پرو ببینی و هم خالیو:")

دستای امیدو بگیر، اون همیشه راه میره و این تویی که نباید دست هاشو ول کنی:")

۲ نظر ۷ موافق

بدرک!

گاهی وقتا بعضیا حالیشون نیس!

مهم نیس چقدر فنجونو پر کنی!

چنگشونو تهش میزنن و خلاص!

گاهی وقتا تو فقط توی آتیش برای نجاتش میمونی!

ولی پرتت میکنه تو آتیش و خودش فرار!

یسریا فقط ادعان!

فقط دروغن!

سمین!

ازونا که تا دیروز فرشتن و امروز میبینی پشتت پر زخمای قدیمیه شاخاشونه! 

آره همونا که میگن اهمیت میدیم و خودشونن همون آشغالین که گند میزنن به حالت!

وقتی میدونن میتونن تنها کسی باشن که حالتو بهتر کنه! 

همونایی که میجنگی براشون!

ولی شمشیر حریفتو میگیرن و میکنن تو قلبت!

ولی میدونی چیه؟!

بدرک!

هر چی زودتر گمشن بهتر!!

بدرک که میری! لیاقتمو نداری!

بدرک که نجاتم ندادی! به اندازه ی کافی برای دوتامون قدرت نداری!

بدرک که نفهمی! طویله ها راشون برات بازه! 

بدرک که برام نجنگیدی! من خودم یه لشکرم! غریبه تنفرش برات گرم تره!

آره بیب! برو بدرک! بعضیارو باید خداروشکر کرد که رفتن! 

لیاقت ندارین نیاین!

الماسو چه به خاک!

برین گمشین!

بدرک!

بدرک!

بدرک!

آدمای سمیتونو بندازین بیرون!

حالا هر کوفتی که میخوان باشن!

بدرررکککک!

 

۱۲ نظر ۷ موافق

سلام سلام!

خوب گایز من میخواستم یچیزیو بهتون بگم

من به دلایلی دیگه متن نمیزارم

نپرسین چرا

دیگه نمیزارم

شاید قبلیارم پاک کردم

همین دیگه^-^

شاد باشین!:)

۲ نظر ۲ موافق

اگه♡

اگه بهت بگم دوستت دارم...تیکه ی گمشده ی قلبم روی حلقه ی انگشترم میشی؟

اگه دنیامو برات فدا کنم...لب هاتو روی لب هام فدا میکنی؟

اونقدر فدا که نفس هامون مثل قلبمون تند بشه؟

اگه از گذشتم برات بگم...باهام آیندرو میسازی؟

یه آینده که حتی خود آینده هم نتونه خرابش کنه؟

اگه زمین رو خیس از اشک هام کنم...لبخندامو جارو میکنی؟

انگار که زمین هرگز خیس نبوده.

اگه تمام شب به فکر تو باشم...تو رویای من رو خواهی دید؟

اونقدر که تمام دلتنگیه من رو توی رویاهات جبران کنی؟

اگه بگم ابدیت برای علاقه ی من کوتاهه...تو ابدیت احساساتمون رو خواهی ساخت؟

اونقدر طولانی که هرگز طولانی براش وصف نشه؟

اگه بهت بگم همیشه یه کابوس بودم...سرمو روی شونت میزاری؟

و انقدر نوازشم میکنی که توی رویاهام غرق شم؟

اگه دست هامو توی برف تنهایی یخ کنم...تو دستکش های با هم بودن رو بهم قرض میدی؟

و اونقدر بهم نگاه میکنی که تمام وجودم یخ های کنارم رو آب کنه؟

اگه زیر بارون غم فریاد بکشم...تو منو توی آغوشت گم میکنی؟

اونقدر گم که صدای بارون رو نشنوم؟

اونقدر گم که جای زخم های بارونو حس نکنم؟

اونقدر گم که آتیشت سرمای بارونو بسوزونه؟

اگه بهت بگم دوست دارم...تا ابد نگاه داغتو با من تقسیم میکنی؟!

۲ نظر ۷ موافق

سمفونی مهتاب

روی مبل نشستم ، و به تلوزیون خاموش و شکسته ی روبه رویم زل زدم، درست مثل هر روز یه خونه، که پر از خالیه، یه تلوزیون شکسته، یه مبل، یه میز، همین! توی سیاهی صفحه ی سیاه تلوزیون غرق شده بودم، حس نبود تورو تکرار میکرد؛ یکدفعه حس کردم چیزی گوشه ی حال نشسته، یه حجم کدر، اهمیتی ندادم و به آشپزخونه رفتم یه قهوه تلخ درست کردم، تلخ تلخ مثل این روز ها، پشت میز نشستم، و به جای خالیت روی صندلی روبه رویی خیره شدم، قهومو آروم آروم مزه کردم تا نبودتو آروم آروم درک کنم، و این که خیلی تنهام، باز هم همون حس عجیب!

حس کردم چیزی بین یخچال و دیوار خودشو قایم شده و پاهاشو تو خودش جمع کرده. لیوانو به سمت ظرفشویی سر دادم و به سمت اتاقم حرکت کردم، لباس هامو که همه سیاه بودن پوشیدم، یه سوییشرت گشاد، یه شلوار جین مشکی و کفش های کتونی که بار ها پوشیده بودمشون. دوباره به حال برگشتم، دوباره همون چیز لعنتی که حس تسخیر شدن رو بهم میده،

بدون توجه بهش به سمت در خونه حرکت کردم، قدم به بیرون گذاشتم، جایی که جزو دنیامون نبود، جایی که همه چیز یا اشتباه بود، یا گناه، ولی میدونی دیگه مهم نیست، بدون تو همه جا جهنمه، پس فرقی نمیکنه کجا باشم، فرقی نمیکنه تو خونه خودمو حبس کنم یا تو دنیای بیرون، بدون تو حتی باغ ادن هم جهنمه! اولین قدمو به سمت دنیای بیرون برداشتم، بدون تو، تو ، این دنیای پر از تظاهر بودن رفتم، بدون تو حتی فکر کردن هم سخته، سعی کردم جلوی لرزش زانوهامو بگیرم ولی لرزش قلبمو چی؟ قلبی که انگار روی شمارش معکوسه ، تا منفجر بشه و مرگو فریاد بزنه، اونو چیکار کنم، با گرد ستاره هایی که روی لباسم ریخته چیکار کنم؟ و آسمونی که خون گریه میکنه؟

آروم شروع کردم به قدم برداشتن، قدم اول، قدم دوم، قدم سوم، قدم چهارم ، قدم پنجم... آدم هایی رو میدیدم که زندگی میکنن، ولی مگه میشه، مگه نمیدونن که تو نیستی، مگه مردم ایو شهر نمیبینن که تو رفتی جایی که حتی من هم نمیدونم؟چطور انقدر بی توجه نفس میکشن نمیبینن هوا بوی تورو نداره؟ تو تنها رنگ این بی رنگی بودی، نمیبینن دنیا تو دوبعد سیاه و سفید گیر کرده؟ این همه غفلت برای جسم سستشون زیادی نیست؟

از جلوی مغازه ها میگذرم، توی شیشه های بخار گرفته یکیو میبینم که خیلی شکسته، کسی که روحش تیکه تیکه شد، ولی سعی کرد با پینه بپوشونتشون، کسی فقط یک تلنگر کافیه تا جزوی از هوا شه، تا نابود شه؛ شاید هم چیزی بیشتر از نابود... توی شیشه ها کسیو میبینم که داغونه، شاید به اندازه ی روباه وقتی که شازده کوچولو برای همیشه ترکش کرد یا کلاهدوز که فهمید دیوانگی تنها راه ادامه ی زندگیشه.

سخت تر از دیدن عذاب دیگران دیدن خودته که ذره ذره آب میشی، نمیدونم چرا خدا همه ی بدبختیارو روی من امتحان میکنه، تا ببینه آدمای تنهایی که آفریده چقدر دووم میارن، شایدم میخواد ازم یه اسطوره بسازه که چند سال دیگه، وقتی که مردم، مردم بگن داستان اون آدم تنها رو شنیدی، که انگار پیچ در پیچش از درون خورده بودنش؟ همون که جسدشو بعد چند ماه توی خونه ی خالیش کنار چند تا عکس پیدا کردن، نمیدونم،شاید خدا هدف  بزرگتری از ذهن بیمار من داشته باشه، شایدم اینا ققط یه بازیه یه کار بین خدا و شیطان، نمیدونم، نمیدونم... چون زندگی هیچوقت اونجور که باید پیش نرفت،

حس میکم توی حلقه ای دژاوو گیر کردم، حلقه ای که توی اون بار ها و بار ها رنگ پس دادم، از دست دادم و از دست رفتم، شاید باید معنی زندگی رو توی لغتنامه دوباره بخونم، کاری که من میکنم خیلی با معنی لغت نامه فرق میکنه.

زندگیم تو هیچی خلاصه شده اینکه فقط بشمارم، روزارو ، تپش های قلبمو ، نفس هامو، و ستاره هارو،از اینکه خودمو توی اعداد غرق کنم و تظاهر کنم که برام مهمن ولی لعنتی! من نمیتونم اشکامو بشمرم چون تعدادشونن صفره، چون بهت قول دادم هیچوقت گریه نکنم، چون تو گفتی اشکام نفستو بند میارن، چون عادت کردم تظاهر به شاد بودن بکنم، چون زندگی ازم بازیگر ماهری ساخته....

 

نویسنده:darklight

۲ نظر ۳ موافق
فاطیم
اسم هنریم لانلی موون
امیدوارم بتونم احساساتتونو با متنام آمیخته کنم:")
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان