شاید که راجب درست گفتن
درست نگفته بودم!
برای جسد بالهام اشک ریختم
نه برای شکست
برای اینکه دیگه همراهم نیستن تا پیروزیمو رو پاهام ببینن
و من تو دنیایی که پر از فرشته و شیطان بود
محکوم به دویدن بودم
اما عیبی نداره
فردا بهم یه یادگاری داد
بهم گفت که باور داشته باش
و باور
همون یادگاری فردا بود
برای امروز های من!
خون رگ های افکارش آغشته به درد بود
آغوش سختش را برای نرمی تخت باز کرده بود
کاش میتوانست افکارش را هم به همراه آغوشش در تخت بخواباند
روی آنها را با پتوی مرگ بدهد
و نفس هایشان را به فراموشی بسپارد
اما افسانه همیشه نیش خورده با دروغ بود
سعی کرد بلند شود اما پاهایش...
آنها با طنابی نامرئی از جنس درد های یک اندوه ،
بر روی تخت زنجیر شده بودند
به سقف خیره ماند
چشمانش هوشیاری اش را ربودند
و خاموشی رویایش شد...
و من فرزندی از جنس ناراحتی
لمس شده با غبار تنهایی
چتر من احساسی سرد
روح من آغشته به درد!
بهم بگو که حرفات مهره های روی تخته بازی نبودن
چون من تمام افکار این بازی لعنتی رو برای تو نمایش دادم
بهم بگو که چشمات احساس داشتن
چون تمام افکار من با احساس های خیالی تو بودن
بهم بگو که واقعی بودی
چون تمام من واقعی بود...
شاید در پس ناامیدی ، ناامیدی دیگر بود
مثل ابر های سیاه که دسته پشت هم زنجیر شده اند
شاید که آخر دو تا آشپز
غذایی لذیذ تر میپختند و ما از روی دو آشپز ناسازگار قضاوت کردیم
شاید که فوت کوزه گری سالها باد خوردن بود
و مارو با یه فوت ساده گول زدن
شاید همه ی شاید ها یه شاید دیگه بود
اگه میفهمیدین که رویاهای الانتون ، مربوط به زندگی قبلیتونن که بهش نرسیدین چه اقدامی انجام میدادین؟
چه فکری میکردین و چه جمله ای به خودتون میگفتین؟
با چه کسی حرف میزدین ؟
جدا از اون
فکر میکنید زندگی قبلیتون توی کدوم کشور بودین؟