𝓛𝓸𝓷𝓮𝓵𝔂 𝓶𝓸𝓸𝓷

خوش اومدین به سرزمین من:")

شناور بر خشکی

شناور بودم

بر روی خشکیدگی حرف هایت

همان حرف هایی که طراوتی نداشتند

و نام من درونشان زمزمه میشد

یک راز بودم

برای تمام محبت های تو که زندگی میکردند

و وجود من رنگی در میانشان نداشت

پس آفت شدم

برای گل های لبخندت

برای غنچه های صدایت

برای نوشته های دفترت

تاکه بشنوی نفرین یک منتظر را

از دید انتظار!

۰ نظر ۲ موافق

روزی نام تو

روزی نام تو همان کلمه ای بود که جملات تپش هایم بود

روزی وجود تو همان اردیسی بود که به یاد من آورده بودی

روزی یاد تو همان خاطره ای بود که لبخند هایم بود

اما تو نامت را کلمه ای سوخته کردی

و گردش را در خاطراتم دفن کردی

اما تو وجودت را به زهر ها آشنا کردی

و تن من را آلوده کردی

و اما تو یادت را نفرین کردی

و لبخند فراموشی را به یادم دادی

۱ نظر ۲ موافق

دینی که من ایمان نداشتم

دینی که من ایمان نداشتم

همان آفتی بود که به جان لب ها فتاده بود

درون رگ ها دندان جنبانده بود 

خونشان را در افکار خود مکیده بود و بازپس داده بود

دینی که من ایمان نداشتم

سراسر لذت هوس ها بود

بر فراز بال شیاطین مقدس بود

دینی که من ایمان نداشتم

هیچگاه برای انسانها نبود!

۱ نظر ۱ موافق

قسم مرگ

و قسم میخورم

به مدادی که تراشیده شد با تیزی خط های ورق

به کلماتی که بریدند 

ذره ذره بر روی سپیدی در گناه غرق

نقشی شدند برای فردای چشم های من

جان دادند برای معصومیت زندگانی احساس من

قسم میخورم 

به قسمی که نوشته شد

با مرگ من!

۰ نظر ۱ موافق

شاید

شاید که راجب درست گفتن

درست نگفته بودم!

۰ نظر ۰ موافق

یادگاری فردا

برای جسد بالهام اشک ریختم

نه برای شکست

برای اینکه دیگه همراهم نیستن تا پیروزیمو رو پاهام ببینن

و من تو دنیایی که پر از فرشته و شیطان بود

محکوم به دویدن بودم

اما عیبی نداره

فردا بهم یه یادگاری داد

بهم گفت که باور داشته باش

و باور

همون یادگاری فردا بود

برای امروز های من!

۰ نظر ۰ موافق

مرده بر هوای تخت

خون رگ های افکارش آغشته به درد بود

آغوش سختش را برای نرمی تخت باز کرده بود

کاش میتوانست افکارش را هم به همراه آغوشش در تخت بخواباند

روی آنها را با پتوی مرگ بدهد

و نفس هایشان را به فراموشی بسپارد

اما افسانه همیشه نیش خورده با دروغ بود

سعی کرد بلند شود اما پاهایش...

آنها با طنابی نامرئی از جنس درد های یک اندوه ،

بر روی تخت زنجیر شده بودند

به سقف خیره ماند

چشمانش هوشیاری اش را ربودند

و خاموشی رویایش شد...

۱ نظر ۰ موافق

آغشته به درد

و من فرزندی از جنس ناراحتی

لمس شده با غبار تنهایی

چتر من احساسی سرد

روح من آغشته به درد!

۰ نظر ۰ موافق

بهم بگو

بهم بگو که حرفات مهره های روی تخته بازی نبودن

چون من تمام افکار این بازی لعنتی رو برای تو نمایش دادم

بهم بگو که چشمات احساس داشتن

چون تمام افکار من با احساس های خیالی تو بودن

بهم بگو که واقعی بودی

چون تمام من واقعی بود...

۰ نظر ۱ موافق

شاید که شاید شایدی دیگر بود

شاید در پس ناامیدی ، ناامیدی دیگر بود

مثل ابر های سیاه که دسته پشت هم زنجیر شده اند

شاید که آخر دو تا آشپز

غذایی لذیذ تر میپختند و ما از روی دو آشپز ناسازگار قضاوت کردیم

شاید که فوت کوزه گری سالها باد خوردن بود 

و مارو با یه فوت ساده گول زدن

شاید همه ی شاید ها یه شاید دیگه بود

۰ نظر ۱ موافق
فاطیم
اسم هنریم لانلی موون
امیدوارم بتونم احساساتتونو با متنام آمیخته کنم:")
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان